چه بسیار نگاهها در جهان سر گردانند که در چشمی جای گیرند
و چه بسیار فریادهایی که.......
بر سنگ بوسه می زنند............
<<داستان زندگی من>>.......
قصه ای ست که متن آن وجود تو
و
پایان آن........
نبودن توست!
دلم را بی هیچ بهانه ای به تو بخشیدم
آغوشم را بی محابا برایت باز کردم
دستانم را بدون هیچ تاملی برایت سایبان کردم
چشم هایم را به خاطر دل تنگیت بارانی کردم
صدای ساعت ها.دقایق و ثانیه های نبودنت را
در ذهنم می شمارم.
ولی....تو! ! !
کجا یی؟ که این همه حماقت را ببینی و به
من دیوانه بخندی و بروی..........
حالا دیگرآسمانم به حالم میگرید
........
ولی افسوس....یک نگاه از تو........
شبی درخیالم غرق بودم
میان آسمان و زمین در پرواز بودم
تورا دیدم درآن شب.....
که در آغوش گرمت
پری قصه ها خنده میکرد
میان این خشم و رویا
غمی در وجودم غوغا می کرد
نمی دانم چرا دریک لحظه
تمام زندگی را در حباب دیدم!